سخن ناب ، عکس جملات بزرگان

عکس سخنان زیبا , عکس جملات حکیمانه , سخن ناب ، عکس جملات بزرگان , عکس استاد ارد , عکس حکیم ارد , عکس جملات با ارزش

سخن ناب ، عکس جملات بزرگان

عکس سخنان زیبا , عکس جملات حکیمانه , سخن ناب ، عکس جملات بزرگان , عکس استاد ارد , عکس حکیم ارد , عکس جملات با ارزش

با دلواپسی و افکار نگران کننده چه کنم ؟

میترا :

با سلام خسته نباشید ازتون خواهش میکنم راهنماییم کنید من از ۲۱ سالگی فرزند یکی از نزدیکانم رو که از هم جدا شده بودن رو بزرگ کردم الان ۲۹ سالمه واون دخترکوچیک و زیبا مهر وارد ۱۰ سالگی میشه تا یک سال پیش که ازدواج کردم خودم به شدت حس مادرانه وانسان دوستانه ای نسبت به این بچه دارم مادر این بچه از اول اصلا تفاوتی برایش
نداشت که چی جوری فرزندش بزرگ میشه و تو چه شرایط روحی وجسمی تربیت میشه و ازدواج کرده پدرش هم به شدت به این بچه وابسته است و در شرف ازدواجه این بچه الان با پدرش زندگی میکنه ومن به شدت نگران آینده اش هستم چه طور میتونم اون قدر مثبت به زندگی وآینده اش فکر کنم تا تمام بدی ها ازش دور باشه و خوشبخت ترین انسان بشه اون قدر نگران آینده اش و خوشبختی اش هستم که وقتی بهش فکر میکنم بی بغض گریه میکنم وبا این که آدم مثبت اندیشی هستم از شدت دلواپسی افکار نگران کننده ای به ذهنم میرسه ولی من فقط میخوام مثبت فکر کنم تا خوبیها جذبش بشه لطفا راهنماییم کنید



پاسخ حکیم ارد بزرگ :
حکیم ارد بزرگ hakim orod bozorg

آواز مهربانی ، از هر سنگ نگاره ای ، ماندگار تر است . کتاب سرخ – فرگرد مهربانی – سخن ۱۳
ما آدمها همه کوشش مان را می کنیم تا بتوانیم زندگی خوب برای خود و نزدیکانمان به وجود بیاوریم اما دست سرنوشت و تقدیر دیگر در دست ما نیست . جهان بازی خود را دارد و ما در بند ریتم آن هستیم این ریتم گاهی تند و گاهی کند است گاهی می خنداند و گاه می گریاند آنانی که می گویند سرنوشت خودشان را در دست دارند و آنچه اراده می کنند همان می شود براستی خام و سبک سر هستند چرا که تند باد های زندگی خارج از توان و اختیار آنان است .
با اشک های ما زندگی دیگران شاد نمی شود .

آرامش خود را از دست ندهید و در هر زمان پیگیر زندگی او باشید و با تماس تلفنی و دیدارهای زود به زود ، مشکلاتش را برطرف سازید با داستان های کوتاه ، غیر مستقیم او را از خطراتی که در پیش رو دارد آگاه نمایید .
آگاهی دادن بهترین کمک شما به او خواهد بود و بدین ترتیب ایمان دارم که زندگی چنین دختری بسیار فرهمندتر از همسالانش خواهد بود.


منبع مطلب بالا آدرس زیر است :

http://www.hakimorodbozorg.com/?p=763&cpage=2#comments



برچسب‌ها: حکیم ارد بزرگ, راه مقابله با دلواپسی, چگونه دلنگرانی و اضطراب را از خود دور کنیم, پرسش و پاسخ با حکیم ارد بزرگ, hakim orod bozorg

چرا مردها با اینکه زن دارند باز هم به زنها نگاه می کنند ؟


شهره :

سلام حکیم بزرگوار..
چرا مردها با وجود داشتن زیباترین همسرها باز نگاهشان بدنبال زنان دیگر است ؟ این چگونه خلقتی است و چرا ؟



پاسخ حکیم ارد بزرگ :
حکیم ارد بزرگ hakim orod bozorg

زن برای مرد همچون گل زیبا و خوش بو است .
برخی از مردان را یک گلدان کفایت کند و برخی دیگر با داشتن یک گلستان ! باز هم گرسنه گل های دیگر هستند .

خواست مرد به زن در سرشت او نهفته است .
ادب ، اخلاقیات و قوانین برای به نظم در آوردن چنین خواستی به وجود آمده اند و در هر سرزمینی به شیوه ایی خاص اجرا می گردند .


منبع مطلب بالا آدرس زیر است :

http://www.hakimorodbozorg.com/?p=763&cpage=2#comments



برچسب‌ها: حکیم ارد بزرگ, دلیل چشم چرانی مردان, چرا مرد به زن علاقمند است, پرسش و پاسخ با حکیم ارد بزرگ, hakim orod bozorg

چگونه موفقیت انسان تضمین می شود ؟

امین :

با سلام….

چگونه موفقیت انسان تضمین میشود؟



پاسخ حکیم ارد بزرگ :
حکیم ارد بزرگ hakim orod bozorg

آگاهی ، توانایی می آورد و توانا پیروزی اش ماندگارتر است . پس در هر شاخه و دانشی که هستید کوشش کنید که آگاهی هایتان بروزتر و عمیق تر گردد .




نادر 1337 :

سلام بر شما حکیم فرزانه
امشب به کمک پسرم به اینترنت آمدم و خیلی خوشحالم که سایت شما را دیدیم با خواندن پاسخ های شما به مردم و علاقمندانتان خیلی استفاده کردیم از این پس همیشه از مطالب شما استفاده خواهیم کرد خدا خیرتان بدهد که به حرفها و مشکلات مردم گوش می دهید و راه حل های عاقلانه و درست را ارایه می دهید . خدا پشت و پناهتان


پاسخ حکیم ارد بزرگ :
حکیم ارد بزرگ hakim orod bozorg

دلگرمم به همراهی شما یاران هم میهنم
شادی و بهروزی شما آرزوی من است



منبع مطلب بالا آدرس زیر است :

http://www.hakimorodbozorg.com/?p=763&cpage=2#comments



برچسب‌ها: حکیم ارد بزرگ, راه تضمین موفقیت چیست, چطور موفقیت ما پایدار می ماند, hakim orod bozorg

آیا حرف رمال ها و فالگیرها درست است ؟

آیا حرف رمال ها و فالگیرها درست است ؟
رزیتا :

salam
az inke ba horofe engelisi neveshtam ozrkhahi mikonam , sistemam moshkel dare …
hakime bozorg lotfan nazaretoonro dar morede falgirha befarmaid?
inke yekseri chizha dorost etefagh miofte vali yekseri masael aks rokh mide ya aslan asari azashoon nist …
man ghablan aghide nadashtam ama be esrare digaran chandin bar fal gereftam va chizaii ham sehat dashte va in tarso negaranie ziad va esterese kheili ziadi be man vared karde va harlahze mesle khore be joonam oftade ke akharinbar falgiri be man goft to in agha ke bahash aghd kardi sale 95 joda mishi va yeki digashoon ghablan beman gofte bood ke oon faghat vase khoshgozarooni toro aghd karde na vase edame zendegi va joda mishid .
hala man kalafeo sardar gom hastam va nemidoonam akharesh che etefaghi miofte ?



پاسخ حکیم ارد بزرگ :
حکیم ارد بزرگ hakim orod bozorg

به سخنان رمال ها و فالگیران گوش فرا مدهید که چیزی جز دروغ بر زبان ندارند . آنها خطرناک هستند و نباید اندیشه خود را بازیچه آنها سازید .
دستان همسر خویش را بگیرید و شاد زندگی کنید . مهربانی همه اندیشه شما باشد که مهر نیرومندترین بند زندگی است .



منبع مطلب بالا آدرس زیر است :

http://www.hakimorodbozorg.com/?p=763&cpage=2#comments




برچسب‌ها: حکیم ارد بزرگ, آیا فالگیرها می توانند آینده را پیشگویی کنند, رمالها و فالگیرها چه می گویند, پرسش و پاسخ با حکیم ارد بزرگ, hakim orod bozorg

پاسخ های حکیم چهارم ایران زمین به پرسش های همگانی

حکیم ارد بزرگ  Hakim Orod Bozorg

آیا طلاق بگیرم و با عشق دوران نوجوانی ام ازدواج کنم ؟
حکیم بزرگ آیا مانند شما دانا می شوم ؟
چرا از تنهایی و غربت در کشورتان نوشتید؟
آیا حرف رمال ها و فالگیرها درست است ؟
چگونه موفقیت انسان تضمین می شود ؟
نمی دانم از زندگی چه می خواهم ؟!
نیکی چو از حد بگذرد نادان خیال بد کند
نظر حکیم ارد بزرگ پیرامون کتاب سپیده عشق چگونه است ؟
نمی خوام حسرت عشق قدیمی خودمو بخورم
دچار بی تصمیمی هستم چه کنم ؟
عاشق هم بازی دوران کودکی ام هستم
چرا من جسارت و توانایی ابراز علاقه به کسی را ندارم ؟
به من و همسرم پندی دهید
چرا مردها با اینکه زن دارند باز هم به زنها نگاه می کنند ؟
نظرتان درباره علم به آینده چیست؟
با دلواپسی و افکار نگران کننده چه کنم ؟
آدمها رو چطور میشه شناخت ؟
با بی عدالتی محل کارم چه کنم ؟
حکیم بزرگ که وقت ندارند پس چه کسی جواب میده ؟
چگونه می توان مهربان شد و صبور بود
با نامزدم مشکل پیدا کرده ام ، نه راه پس دارم نه راه پیش
نگاه شما به آینده چگونه است ؟ مثبت یا منفی ؟
آیا میتوانم بزرگترین فوتبالیست تاریخ شوم ؟
چگونه در برخورد با مسایل زندگی راحت بگیریم و عمل کنیم ؟
حکیم بزرگ چطور جوان بمونیم و کمتر پیر بشیم ؟
در صدد انتقام از دشمنانم هستم
دامادی که زن و فرزند ، برایش مهم نیستند
دوستان از دشمن بدتر ...
هنوز از همسرم به شکل رسمی جدا نشده ام اما ...
از کمبود اعتماد به نفس رنج می برم
عاشق فردی هستم آیا بهش میرسم ؟
با حسادت دیگران چه کنم ؟
آزار و اذیت اجنه ی به اسم میلخک
چگونه اعتماد به نفسم را بدست آورم ؟
چرا هر کسی رو دوست دارم ترکم می کنه ؟
خواستگار اینترنتی دارم به خانواده ام بگویم ؟
چه کاری کردن از نظر منطقی صحیح است ؟
فرزند کوچک خانواده ام و همه به من زورگویی می کنند
تا کی باید تحمل کرد ؟
نظر حکیم ارد بزرگ پیرامون هنر چیست ؟
نظر شما در مورد نژادپرستی چیست ؟
آزار دیگران باعث شده از اهدافم دور بشوم حالا چکار کنم ؟
با زندگی چیکار کنیم که باشکوه بشه؟
من چطوری باید گذشتم رو فراموش کنم؟
احساس عقب افتادگی میکنم چه کنم ؟
می ترسم ! چه کنم ؟
از خجالت متنفرم اما خودم خجالتی شده ام
چکار کنم مدام سرکار هستم و از خانوده ام دورم ؟
چکار کنم هرکاری می کنم باز شکست می خورم ؟
چکار کنم شیفته من بشود ؟
چطور از عمق وجودم از کسانی که اذیتم کرده اند بگذرم ؟
اگر همسر دلخواهم گیرم نیاد ...؟
نظر شما راجع به عشق چیست؟
اگه در آینده عاشق بشم باید جکار کنم ؟
کمکم کنید که بی تفاوت باشم
حکیم ارد بزرگ از زندگی خصوصی خودتان بگویید
نظر شما در مورد اینترنت چیست ؟
معنای مهر چیست ؟
چکار کنم تا از دست خودم و بخت شومم خلاص شوم ؟
چکار کنم پسری که 5 ساله با هم دوستیم بیاد خواستگاریم ؟
آیا مهربانی دارای تعریف یگانه ی است ؟
با نامزدم سوءاستفاده کننده ام چه کنم ؟
حکیم ارد بزرگ چه طور میتوانیم کسی را مهربان کنیم ؟
برادرم اذیتم می کنه چکار کنم ؟
زندگی یک نعمت است یا یک جبر و زور ؟
چرا با اینکه خودم غمگینم اما دوست دارم دیگران را شاد کنم ؟
چرا ما ایرانیان مرده پرست هستیم ؟
با مرگ پدرم می خوام بمیرم به نظر شما چکار کنم ؟
چرا اولین فرگرد "کتاب سرخ" مهربانی و آخرینش غم است ؟
چرا مهربان باشم ؟



برچسب‌ها: حکیم ارد بزرگ, کتاب سرخ RED BOOK, مجتبی شرکاء, پرسش و پاسخ با حکیم ارد بزرگ, hakim orod bozorg

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

 

فریدون به خورشید بر برد سر

کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او

به ابر اندر آمد سرگاه او

به پیلان گردون کش و گاومیش

سپه را همی توشه بردند پیش

کیانوش و پرمایه بر دست شاه

چو کهتر برادر ورا نیک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پر ز کینه دلی پر ز داد

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد دیهیم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان

بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد

لب دجله و شهر بغداد کرد

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

چنان بد که ضحاک را روز و شب

به نام فریدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بیم نشیب

شده ز آفریدون دلش پر نهیب

چنان بد که یک روز بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست

که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنین گفت با موبدان

که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی یکی دشمن‌ست

که بربخردان این سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ

گوی بدنژادی دلیر و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان

درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد

نبایدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار

بترسم همی از بد روزگار

همی زین فزون بایدم لشکری

هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشگری خواهم انگیختن

ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود همداستان

که من ناشکبیم بدین داستان

یکی محضر اکنون بباید نوشت

که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی

زبیم سپهبد همه راستان

برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزیر

گواهی نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه

برآمد خروشیدن دادخواه

ستم دیده را پیش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم

که بر گوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوهٔ دادخواه

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پیکری

بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماریت با من بباید گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آید پدید

که نوبت ز گیتی به من چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من

همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید

شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید

بدو باز دادند فرزند او

به خوبی بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو

بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی

سپر دید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای

بدرید و بسپرد محضر به پای

گرانمایه فرزند او پیش اوی

ز ایوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی

بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو

بدرد بپیچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان درست

تو گفتی یکی کوه آهن برست

ندانم چه شاید بدن زین سپس

که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند

جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه بدست

که ای نامداران یزدان پرست

کسی کاو هوای فریدون کند

دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کاین مهتر آهرمنست

جهان آفرین را به دل دشمن است

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست

پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مردگرد

جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافریدون کجاست

سراندر کشید و همی رفت راست

بیامد بدرگاه سالار نو

بدیدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی

به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبای روم

ز گوهر بر و پیکر از زر بوم

بزد بر سر خویش چون گرد ماه

یکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی‌بها چرم آهنگران

برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبای پرمایه و پرنیان

برآن گونه شد اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود

جهان را ازو دل پرامید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

فریدون چو گیتی برآن گونه دید

جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر برمیان

به سر برنهاده کلاه کیان

که من رفتنی‌ام سوی کارزار

ترا جز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتی جهان آفرین را پرست

ازو دان بهر نیکی زور دست

فرو ریخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خون دل داورش

به یزدان همی گفت زنهار من

سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان

بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال

ازو هر دو آزاده مهتر به سال

یکی بود ازیشان کیانوش نام

دگر نام پرمایهٔ شادکام

فریدون بریشان زبان برگشاد

که خرم زئید ای دلیران و شاد

که گردون نگردد بجز بر بهی

به ما بازگردد کلاه مهی

بیارید داننده آهنگران

یکی گرز فرمود باید گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی

به سوی فریدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز پیکر بدیشان نمود

نگاری نگارید بر خاک پیش

همیدون بسان سر گاومیش

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد ساخته کار گرز گران

به پیش جهانجوی بردند گرز

فروزان به کردار خورشید برز

پسند آمدش کار پولادگر

ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرخ امید

بسی دادشان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک

بشویم شما را سر از گرد پاک

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت

که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر

کیم من ز تخم کدامین گهر

چه گویم کیم بر سر انجمن

یکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی

بگویم ترا هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ایران زمین

یکی مرد بد نام او آبتین

ز تخم کیان بود و بیدار بود

خردمند و گرد و بی‌آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

پدر بد ترا و مرا نیک شوی

نبد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بد که ضحاک جادوپرست

از ایران به جان تو یازید دست

ازو من نهانت همی داشتم

چه مایه به بد روز بگذاشتم

پدرت آن گرانمایه مرد جوان

فدی کرده پیش تو روشن روان

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و برآورد از ایران دمار

سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای

که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای

یکی گاو دیدم چو خرم بهار

سراپای نیرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده بکش

نشسته به بیشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز

همی پروردیدت به بر بر به ناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

یکایک خبر شد سوی شهریار

ز بیشه ببردم ترا ناگهان

گریزنده ز ایوان و از خان و مان

بیامد بکشت آن گرانمایه را

چنان بی‌زبان مهربان دایه را

وز ایوان ما تا به خورشید خاک

برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فریدون چو بشنید بگشادگوش

ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پردرد و سر پر ز کین

به ابرو ز خشم اندر آورد چین

چنین داد پاسخ به مادر که شیر

نگردد مگر ز آزمایش دلیر

کنون کردنی کرد جادوپرست

مرا برد باید به شمشیر دست

بپویم به فرمان یزدان پاک

برآرم ز ایوان ضحاک خاک

بدو گفت مادر که این رای نیست

ترا با جهان سر به سر پای نیست

جهاندار ضحاک با تاج و گاه

میان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار

کمر بسته او را کند کارزار

جز اینست آیین پیوند و کین

جهان را به چشم جوانی مبین

که هر کاو نبید جوانی چشید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

بدان مستی اندر دهد سر بباد

ترا روز جز شاد و خرم مباد

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

 

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی

شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار

چنین گفت با مرد زنهاردار

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی

فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست

که فرزند و شیرین روانم یکیست

ببرم پی از خاک جادوستان

شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه

برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود

که از کار گیتی بی‌اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین

منم سوگواری ز ایران زمین

بدان کاین گرانمایه فرزند من

همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود باید نگهبان او

پدروار لرزنده بر جان او

پذیرفت فرزند او نیک مرد

نیاورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار

از آن گاو برمایه و مرغزار

بیامد ازان کینه چون پیل مست

مران گاو برمایه را کرد پست

همه هر چه دید اندرو چارپای

بیفگند و زیشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فریدون شتافت

فراوان پژوهید و کس را نیافت

به ایوان او آتش اندر فگند

ز پای اندر آورد کاخ بلند

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

 

برآمد برین روزگار دراز

کشید اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد

جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید برسان سرو سهی

همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشید بد

به کردار تابنده خورشید بود

جهان را چو باران به بایستگی

روان را چو دانش به شایستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر

شده رام با آفریدون به مهر

همان گاو کش نام بر مایه بود

ز گاوان ورا برترین پایه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر

بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان

ستاره‌شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان ندید

نه از پیرسر کاردانان شنید

زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی

به گرد جهان هم بدین جست و جوی

فریدون که بودش پدر آبتین

شده تنگ بر آبتین بر زمین

گریزان و از خویشتن گشته سیر

برآویخت ناگاه بر کام شیر

از آن روزبانان ناپاک مرد

تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو یوز

برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فریدون چو دید

که بر جفت او بر چنان بد رسید

فرانک بدش نام و فرخنده بود

به مهر فریدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خستهٔ روزگار

همی رفت پویان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمایه بود

که بایسته بر تنش پیرایه بود

به پیش نگهبان آن مرغزار

خروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودک شیرخوار

ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر

وزین گاو نغزش بپرور به شیر

و گر باره خواهی روانم تراست

گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستندهٔ بیشه و گاو نغز

چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پیش فرزند تو

بباشم پرستندهٔ پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شیر

هشیوار بیدار زنهارگیر